به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار جواني چارشانه، محجوب، با چهره اي خاک آلود و دوست داشتني، ولباس خلباني بدون درجه و تسبيحي در دست! کنار يک بالگرد جنگي! که گويا با آن شاهکارهايي عجيب خلق کرده، اينها تمام دانسته هاي ما از شيرمرد شيرود بود!
* براي سرش جايزه تعيين کرده بودند
او با ?? ماه حضور در جبهه حق عليه باطل، با انجام ده ها هزار ماموريت هوايي، بيش از چهل بار سانحه و بيش از سيصد مورد اصابت گلوله بر بالگردش، باز هم سرسختانه مقاومت کرد. با نجات يافتن از ??? خطر مرگ، رکوردار پرواز عملياتي در جهان شد! بسياري از صاحب نظران جنگ هاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميده اند!
در کردستان براي سرش جايزه تعيين شد! بارها قصد ترور او را داشتند، اما هر بار با خواست خدا جان سالم به در برد تا اينکه دوست قديمي (شهيد کشوري) خود را در رويايي صادقانه مشاهده کرد که به او گفت: اکبر! زودتر بيا که برايت يک کاخ زيبا آماده کرده ام! و...
شهيدي که وقتي که شهيد تيمسار فلاحي، رئيس وقت ستاد مشترک ارتش، خبر شهادتش را به حضرت امام (ره) مي دهند، ايشان به مدت يک ربع ساعت به فکر فرو رفته و مي فرمايند: "او آمرزيده است" در حالي که درباره ديگر شهدا مي فرمودند خدا بيامرزد! و يا در جايي ديگر خطاب به پدر شهيد مي فرمايند: اين شهيد فقط فرزند شما نبود، بلکه فرزند من هم بود!
* تا جمعه زنده نمي مانم!
شهيد محراب آيت الله اشرفي اصفهاني (امام جمعه کرمانشاه) خيلي به شيرودي علاقه داشت و و شيرودي هم وي را بسيار دوست داشت.
ايشان يک روز با شهيد تماس گرفت و گفت براي روز جمعه قبل از خطبه هاي نماز بيا و براي مردم صحبت کن. شيرودي نيز جواب گفت که نمي توانم. خلاصه آيت الله اشرفي اصرار کردند تا اينکه او خيلي به صراحت در جواب گفت: ممنون حاج آقا! من تا جمعه زنده نمي مانم! آيت الله اشرفي گفت: ان شاءالله که زنده بماني و به اسلام خدمت کني. در اين ميان خيلي از دوستان که مکالمه شيرودي وحاج آقا را گوش مي دادند، تعجب کردند و همين طور هم شد! چهارشنبه همان هفته علي اکبر شيرودي به شهادت رسيد!
* روزي که مادر پيکر پسر را ديد
مادر شهيد شيرودي گفته است: اکبر هر وقت به خانه مي آمد مرا بغل مي کرد و آنقدر ابراز محبت مي کرد که شرمنده مي شدم.مي گفت: مادر وقتي شما را مي بينم همه خستگي ها از تنم بيرون مي رود. او از بچگي راه خدا را رفت، مطيع امام بود و هر چه امام مي گفت اطاعت مي کرد.
بعد از شهادتش خيلي احساس دلتنگي مي کردم. هر باردلم برايش تنگ مي شود، به سراغم مي آيد . مثل قبل باهم حرف مي زنيم! روز تشييع جنازه اش من نتوانستم پيکرش را ببينم و براي همين ناراحت بودم. تا اينکه روز بعدش به خوابم آمد و گفت: مادر اين سنگ را از روي قبر من بردار. گفتم: مادر سنگين است نمي توانم. گفت: اشاره کن کنار مي رود. من هم اين کار را کردم. بعد ديدم که اکبر با چهره اي بسيار زيبا و نوراني در قبر خوابيده! کتف و سينه اش آسيب ديده بود. روز بعد از برادرش پرسيدم گفت: دقيقا همان کتف و سينه اش ترکش خورده بود. بعد از آن، هر وقت گرفتاري داشتم، با اکبر در ميان مي گذاشتم و خدا شاهد است که خيلي سريع مشکلات من برطرف مي شد.
* گلوله ها با من رفيق هستند
يکي از هم رزمان شيرودي لحظه هاي نزديک به شهادت او را اينگونه روايت مي کند: شب شهادت تا صبح مشت به ديوار مي کوبيد و مي گفت چرا صبح نمي شود تا اين که صبح شد نمازش را خواند و ساعت ?/? حرکت کرد.
در داخل کابين بودم و موتور بالگردم روشن بود. براي همين نمي توانستم پياده شوم. تنها کاري که مي توانستم انجام دهم اين بود که به سختي از يکي از دوستان بپرسم چه خبر شده؟ يک بارهم ديدم اين دوست ما با چشماني اشک آلود جواب داد: يکي از بالگردهاي کبري را زدند. شيرودي برنگشته!
نفس در سينه ام حبس شد. بغض گلويم را گرفت. نمي دانستم چه کنم. همه خاطراتي که با او داشتم در ذهنم مرور مي شد. اما به خودم دلداري مي دادم.من خوشبين بودم. اوده ها بار مورد اصابت قرارگرفته بود. خودش مي گفت گلوله ها با من رفيق هستند و به بالگرد من نمي خوردند! معطلي جايز نبود. سريع تيم آتش را تکميل کردم و به اتفاق دو بالگرد ترابري ??? به محل سانحه رفتيم. بالگرد شيرودي در منطقه قره بلاغ در دشت ذهاب پس از انهدام چندين تانک دشمن، مورد اصابت قرار گرفته و روي زمين افتاده بود.
با يک نگاه متوجه شدم که يک انفجار مهيب کابين جلو را از بدنه جدا کرده! چند متري دورتر از بالگرد، کابين جلو افتاده بود. از احمد آرش هم خبري نبود. سريع دور زدم و ديدم شيرودي داخل کابين جلويي گير کرده.
با شليک تانک عراقي ها به سمت ما،هلي کوپتر تکان شديدي خورد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيد. نمي دانستم چه کنم. بالگرد از قسمت کابين جدا شد و ما در حوالي دشت ذهاب با شدت به زمين خورديم. من بي هوش شده بودم. وقتي به هوش آمدم ديدم از بالگرد بيرون افتاده ام. از پاهايم شديدا خون مي رفت. مرتب صدا کردم اکبر! اکبر! اما جوابي نشنيدم. خود را به اکبر که در کابين جلو قرار داشت رساندم. او در همان لحظه شهيد شده بود.
مرجع : شهداي ايران