به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، خانهاش توي يکي از محلههاي قديمي شهر ورامين است. خانهاي که اگرچه غم بيماري پدر را با خود به همراه دارد اما به رنگ مقاومت و ايستادگيست. محمد جعفري منش متولد 1340 است. او در ابتداي جواني وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ميشود و وقتي جنگ تحميلي آغاز ميشود. مانند ديگر رزمندگان اسلام دليرانه در ميدان حاضر ميشود و در عمليات والفجر4 مجروح شد. مجروحيت جعفري منش از يک ترکش بزرگ توي سرش آغاز شد و هنوز هم عوارض آن پي در پي ادامه دارد. او حالا سمت چپ بدنش لمس شده است. چشم چپش را تخليه کرده، کام مصنوعي دارد. مجبور است وقت و بي وقت تشنج حاصل از مجروحيت را تحمل کند. لگنش چندين بار عمل شده، کليههايش را از دست داده و دياليز ميشود. موج گرفتگي شديد دارد. و پاي راستش نيز از زير زانو قطع شده است. به قول همسرش شايد ديگر بيماري نباشد که او دچار نشده است و همه ناراحتيهايش از همان ترکشهاي توي سرش آغاز شد. خودش ميگويد: "من يکبار مجروح شدم اما درست و حسابي..." هرچند مجروحيتهاي خرد ديگري هم دارد مثل ترکشي که کف پايش جا خوش کرد اما آن چيزي که جالب است اينست که جانباز جعفري منش با اين همه مشکلات فقط 65 درصد جانبازي دارد.
"مرضيه اصفهاني" همسر جانباز محمد جعفري منش است که 28 سال پيش وقتي او جانباز شده بود با او ازدواج کرد و حالا او در اين مدت فقط از همسرش پرستاري ميکرده است. صبر و استقامت او جهاديست که همه زندگياش را در بر گرفته . همانطور که رهبري فرمودند: "همسران جانبازان در رنج هاي زندگي يک جانباز، داوطلبانه خودشان را شريک کردند و مشکلاتي را بر خود هموار کردند که پيش خداي متعال اجر دارد. همسران جانبازان اجرشان خيلي بالاست و حقيقتا ما بايد از آن ها تشکر کنيم. البته آن ها هم بايد بدانند که اين جانباز يک نعمت خداست در دست آن ها و براي آن ها. چون وسيله اجر و پاداش الهي و جلب رضايت خداست و البته جلب رضايت خدا با تلاش و زحمت و جديت به دست مي آيد."
مرضيه اصفهاني دل پري دارد از بيمهري مسئولين بنياد جانبازان که از 5 درصد جانبازي که او را مشمول امکانات بنياد کند دريغ کردند. از بدرفتاريها و کم لطفيها؛ اما هيچ کدام از اين مشکلات عديده نتوانست حتي در ميانه گفتگو بغض را ميهمان سخنانش کند. آنجايي اشک از چشمانش سرازير شد که اسم رهبري و ديدار با ايشان به ميان آمد. ميگفت دلش ميخواهد با رهبر انقلاب ديدار داشته باشد و...

* تسنيم: خانم اصفهاني! همسرتان بار اول چگونه مجروح شد؟
بار اول که مجروح شده بود، فکر ميکردند که شهيد شده است. او را ميگذارند که ببرند معراج شهدا. وقتي ترکش به سرش خورده بود دوستانش ميگفتند که مغز سرش پيدا بود. به همين دليل همه ميگفتند او ديگر شهيد شده و فاتحه هم برايش خوانده بودند. همان طور که بيهوش افتاده بود، دوباره ترکش ميخورد و همه دستها و پاهايش هم مجروح ميشود.
سالهاي اول مجروحيتش، وقتي ترکش توي سرش بود خيلي وضعيتش مثل الان سخت نبود. راه ميرفت و فعاليت داشت. حتي توانست بعد از جنگ درسش را هم بخواند. فقط موج گرفتگي شديد داشت و به همين دليل خيلي عصباني بود. من همان موقع چون هنوز نميدانستم که يک جانباز موجي چگونه است وضعيت ايشان برايم خيلي مشکل بود. گاهي اوقات فکر ميکردم من براي اين زندگي ساخته نشدهام. چون وقتي به هم ميريخت همهاش در حال زدن و شکستن بود.
از سال 73 تشنجهايش شروع شد/به خاطر داروهاي تشنج پوکي استخوان شديد گرفت
سال 73 وقتي پسرم 5 ساله بود، يک روز داشت بازي ميکرد. من هم نماز ميخواندم که پسرم يکدفعه آمد و گفت مامان! بابا مرد. آمدم ديدم زمين افتاده است. از دهانش کف ميآيد و دست و پا ميزند و سياهي چشمش رفته است. من با همان چادر نمازي که سرم بود آمدم بيرون و همسايهها را صدا کردم. چون براي اولين بار اين اتفاق ميافتاد نگران شده و ترسيده بودم. يک نفر آمد کمک و او را برد بيمارستان. از آن موقع به بعد مشکلاتش دائم روز به روز بيشتر شد و همهاش تشنج ميکرد. ديگر ميترسيديم او را در خانه تنها بگذاريم. دکتر هم ميبرديمش اما جوابگو نبود.
روز به روز مشکلاتش بيشتر ميشد. از سال 73 تشنجهايش شروع شده بود و ادامه داشت. سال 80 يک فرش داشتيم که خودم شسته بودم. همسرم با برادرزادهاش خواستند که فرش شسته شده را پهن کنند و خواستند آن را به صورت عمودي روي پشت بام بفرستند. همان طور که فرش دستش بود تشنج کرد. و فرش روي خودش افتاد. او را به بيمارستان رسانديم و فهميديم که لگنش شکسته است. براي تشنجش تحت نظر پزشک بود و ميگفتند داروهايي که براي او تجويز ميکنيم پوکي استخوان ميآورد براي همين سر شکستگي لگنش خيلي اذيت شد و سه بار لگن او را عمل کردند. دکتر جان نثاري در بيمارستان بقيه الله ميگفت لگنش از شدت پوکي مانند پنير شده و عملش بسيار سخت شده.
کليهاش را هم به خاطر داروها از دست داد
ديگر بعد از سه بار عمل در بيمارستان بقيه الله او را برديم بيمارستان خاتم الانبيا و باز عمل شد و پروتز در لگنش کار گذاشتند. درد بسيار شديدي داشت و به همين دليل به او مرفين ميزدند. وقتي او را به خانه آورديم دائم حالش به هم ميخورد و بيهوش ميشد. با وضعيتي که پيدا کرده بود با اينکه پايش توي گچ بود او را برديم بيمارستان و بستري کرديم. گفتند نارسائي کليه پيدا کرده و بهم خوردن حالش هم به همين علت است. نارسائي کليه هم به خاطر داروهاي قوي بود که براي لگنش استفاده ميکرد. گفتند بايد او را يکي دو بار دياليز کنيم، ببينيم کليهاش جواب ميدهد يا نه. اما درمان جواب نداد و کليهاش را نيز از دست داد و دياليزي شد.
مشکل پايش هم از همين جراحت لگنش شروع شد. يک مدتي که راه نميرفت و بعد از آن هم لنگان لنگان توانست راه برود. يک پايش از پاي ديگرش کوتاهتر شد. از سال 84 دياليز ميشد و بعد پيوند زديم و بعد از مدتي کليه پيوندي را هم پس زد. حالا يک روز درميان بايد دياليز شود.
عفونت حاصل از جراحت باعث سردردهايش شد/چشم و کامش را برداشتند
از همان سال 84 سردردهاي خيلي شديد داشت که از شدت درد فرياد ميکشيد. به قدري سردردش شديد بود وقتي از درد فرياد ميکشيد همسايههايمان ميشنيدند. او را برديم بيمارستان. آنجا بعد از دو روز گفتند بياييد رضايت بدهيد تا شوهرتان را عمل کنيم. گفتم براي چي؟ گفتند عفونت وارد چشمش شده شما بايد رضايت بدهيد تا چشمش را تخليه کنيم.
در سال 86 يک چشمش را تخليه کردند اما سردردش خوب نشد. دکترها گفتند که سينوسهايش عفونت دارد بايد آن را هم برداريم. شما بايد بياييد و رضايت بدهيد تا ما سينوسها و کامش را برداريم. بعد برايم توضيح دادند که اگر کامش را برداريم ديگر نه ميتواند چيزي بخورد و نه حرف بزند. دکترش به گونهاي مسئله را ميگفت که يعني اگر رضايت ندهيد بهتر است. ميگفتند کليهاش پيوندي است و داروهايي که ميخورد ايمني بدنش را از بين برده است و اگر عمل کند زير عمل ميميرد. ولي باز ما رضايت داديم و عمل کردند و الحمدلله سردردش خوب شد. اما ديگر حرف نميتوانست بزند. هر چيزي ميخورد از چشمش ميآمد بيرون. تا اينکه بعد از مدتي دکتر گفت ميتوانيد يک کام مصنوعي توي دهانش بگذاريد تا بتواند صحبت کند. ما هم برايش کام مصنوعي گذاشتيم. ديگر خوشحال بود که ميتواند حرف بزند و چيزهايي هم بخورد. اما چشمش که همينطوري و بدون پروتز مانده است. و اگر پنبهاي را که در چشمش فرو کردهايم برداريم تمام منافذ سرش پيداست. هيچ کاري هم نميشود برايش انجام داد.
کامش را هم يک کام موقت گذاشتيم که هنوز همان مانده است. هر جا رفتيم دکترها گفتند نميتوانيم کاري انجام دهيم. چندين بيمارستان رفتهايم. فقط يک دکتري در بيمارستان اصفهان گفت که من ميتوانم با هزينه چند ميليوني اين عمل را انجام دهم که برايمان مشکل بود آنجا ببريمش.

سال88 هم پايش را از دست داد
فکر کنم سال 88 بود که خودش تا سر کوچه برخي اوقات ميرفت تا آب و هوايي عوض کند. يکبار تا سر کوچه رفته بود همانجا تشنج کرده و توي جوب افتاده بود. همسايهها جمع شده بودند و او را به خانه آوردند. برديمش دکتر چون پايش ورم کرده بود. اما دکتر گفت چيزي نيست و فقط رگ به رگ شده. اما نميتوانست راه برود. به همين دليل رفتيم بيمارستان؛ پزشکان آنجا گفتند که پايش شکسته است و حتما بايد عمل بشود. مچ پايش را عمل کردند. در اين عمل پيچهاي توي مچ پاي کار گذاشته بودند تا به بهبودي آن کمک کند. يک ماه گفتند استراحت کند و تکان نخورد. اما بعد از مدتي جاي پيچهاي روي پايش از عمل عفونت کرد. يکبار گوشتهاي پايش را برداشتند تا شايد بشود کاري کرد که نياز پيدا نکند پايش قطع شود اما جواب نداد و مجبور شدند پايش را قطع کنند.
زماني که تشنج ميکرد حالش خيلي بد ميشد به طوريکه بچهها ميترسيدند و جيغ ميکشيدند. حتي من که سنم بالاتر از بچهها بود گاهي خيلي ميترسيدم. همان موقع به من گفته بودند که ايشان بايد هميشه قند خونش بالا باشد. يعني اگر قند خون فرد سالم 100 باشد براي ايشان بايد 150 باشد. چون قند خون پايين باعث تشنجش ميشود. من هميشه شربت و چيزهاي شيرين به او ميدادم که اين مشکل برايش پيش نيايد به همين دليل مرض قند هم گرفت. الان فکر نکنم مريضي باشد که همسرم نداشته باشد.
پزشکان ورامين ديگر قبولش نميکنند
از زماني که پايش قطع شده برايش پاي مصنوعي گرفتيم منتها وقتي به سرش ترکش خورد يک طرف بدنش را لمس کرده است. حالا هم آن پاي سالماش مشکل پيدا کرد و قطع کردند. شايد اگر اين پاي لمس شده را قطع کرده بودند ميتوانست با پاي سالم راه برود ولي الان نميتواند و اين پاي مصنوعي که گرفتيم مثل دکور گوشه خانه مانده است.

الان براي دستشويي رفتن هم مشکل دارد. به خاطر مشکلاتي که دارد نميتوانيم جايي برويم. داروهاي زيادي هم مصرف ميکند. قلبش مشکل پيدا کرده و داروهاي قلب مصرف ميکند. رگهايش مشکل دارد و داروهاي آن را دارد. پزشکان ورامين که ديگر قبولش نميکنند و وقتي ميبريمش دارو نميدهند. و ميگويند ببريدش تهران؛ تهران بردنش هم خيلي مشکل شده.
* تسنيم: خودتان تنها به ايشان رسيدگي ميکنيد؟
غير از خودم پسرم هم هست. دياليزشان را در همين ورامين انجام ميدهيم و پسرم ايشان را يک روز در ميان ميبرد. پسرم هم از نظر زماني وقتش در مضيقه است. تا پارسال سرکار نميرفت و بيشتر وقت داشت براي رسيدگي به پدرش ولي الان که سر کا رميرود وقتش کمتر است.
صبح که توي اتاقش ميآيم ملحفه و لباسهايش را عوض ميکنم و پنبه چشمشان را برميدارم. کام دهانش را ميشويم. صبحانهاش را ميدهم. غذا نميتوانند به تنهايي بخورند. من خودم بهشان ميدهم. اصلا قادر نيست که راحت و کامل بنشيند. دائما بايد با پشتي و اينها ثابت نگهش داريم. چندين بار زخم بستر گرفته و مداوايش کردهايم.

* تسنيم: تا به حال خواستهايد برايشان پرستار بگيريد؟
هرچند کارهايشان زياد است اما نميتوانم برايشان پرستار بگيرم چون پرستار اگر مرد باشد که به من نامحرم است و زن باشد هم به ايشان نامحرم است. به همين دليل به هرصورتي که هست خودم کارها را انجام ميدهم.
* تسنيم: چقدر از امکانات بنياد جانبازان استفاده کردهايد؟
سال 62 مجروح شد منتها ما اصلا بنياد جانبازان نرفتيم که بگوييم ايشان مجروح شده است و برايش درصد بگيريم. خودش ميگفت من به خاطر خدا رفتم و نبايد آن را از بنياد بخواهم. در حالي که من ميدانستم اگر آن موقع جانبازياش را اعلام ميکرد ما ميتوانستيم با برخي مسائل راحتتر کنار بياييم. ولي او ميگفت نه! حقوق سپاه هم آن موقع خيلي ناچيز بود. و کفاف زندگي را نميداد. يکي از دوستانش آمد خانهمان و گفت برويد بنياد. ميگفت حداقل برويد بنياد تا بتوانيد داروهاي اعصاب و رواني را که براي او ميگيريد از طريق بنياد تهيه کنيد. ولي همسرم همچنان قبول نميکرد. تا اينکه دوستش در سال 68 او را معرفي کرد به بنياد جانبازان و برايش درصد جانبازي زدند.
* تسنيم: براي چشمشان چه اقدامي کردهايد؟
دکترها قبول نميکنند براي چشم او پروتز بگذارند
در مورد چشمشان هنوز هم مشکل دارند و هر چيزي که ميخورند ميآيد پشت پنبه چشم. هيچ کس هم درست نميگويد بايد چکارش کرد. آن موقعي که هنوز پايش را قطع نکرده بوديم بيمارستانهاي مختلفي برديمش اما هرجا ميرفتيم دکترها ميگفتند ما نميتوانيم برايش کاري بکنيم. ديگر از وقتي پايش قطع شده پيگيري اين چشم را نکردهايم. دکترها ميگفتند به خاطر آنکه کام ندارد چشمش را هم نميتوانيم عمل کنيم.
بنياد جانبازان قبلاً ميگفت هر موقع خواستيد برويد دکتر، اطلاع بدهيد و ما خودمان به شما ماشين ميدهيم ما هر موقع ميخواستيم برويم زنگ ميزنيم بنياد و ماشين ميآمد دم در و ايشان را دکتر ميبرد. اوايل که از بنياد استفادهاي نميکرديم. موقعي هم که لگنش شکسته بود از ماشين بنياد خبري نبود ولي بعدا که مشکلاتش بيشتر شد وقتي ميخواستيم پيش پزشک تهران ببريماش تماس ميگرفتيم بنياد براي ماشين. با ماشين ميرفتيم، راننده ميايستاد کارمان تمام ميشد و بعد دوباره ما را به ورامين برميگرداند. همان موقع بنياد جانبازان هزينه داروهاي ايراني ايشان را هم پرداخت ميکرد.
چيزهاي محدودي را بنياد تامين ميکرد اما بعد از مدتي ديگر همان چيزها هم تعلق نگرفت و گفتند چون پاسدار بوده اينها را بايد سپاه به عهده بگيرد. اما داروخانه سپاه هم خصوصي است و خيلي چيزها را بايد آزاد از آن بخريم. گاز استريل و زير انداز و ... براي تهران رفتن هم بايد ديگر آژانس بگيريم.

* تسنيم: چرا ديگر ماشين در اختيارتان نميگذارند؟
بنياد گفت چون درصد جانبازياش پايين است ديگر پزشک تعلق نميگيرد
به پسرم گفته بودند اين امکانات به کساني تعلق ميگيرد که شاغل نباشند و ايشان چون سپاهي بوده بايد سپاه تسهيلاتش را تقبل کند. سپاه هم که به عهده نگرفته. قبلا در حدود يکسال اينطور بود که از طرف بنياد جانبازان يک پزشکي به طور مرتب به خانهمان ميآمد و همسرم را ويزيت ميکرد و توصيههاي مربوط را ميگفت. اما بعد از مدتي ديگر پزشک هم نيامد. پسرم پيگير شد. بنياد گفتند که چون پدر شما درصد جانبازيش پايين است به همين دليل اين امکانات تعلق نميگيرد. برويد تهران و وضعيت وخيم پدر را توضيح بدهيد تا بيايند و او را ببينند. ما هم رفتيم تهران و وقتي پرونده جانبازي ايشان را نگاه کردند گفت اعصاب و روان را زدهاند 5 درصد. و در کل جانبازي را 55 درصد نوشته بودند. و طبق آن پزشک تعلق نميگرفت. پزشک فقط به جانبازان 70 درصد تعلق ميگيرد. و ظاهرا اين قانون جديد بود چون قبل از آن به جانبازان 50 درصد هم پزشک تعلق ميگرفت.
جانبازان هفتاد درصد زير به محمد کمک ميکردند چون وضع جسميشان از او بهتر بود
هرکسي خانه ما ميآيد ميگويد وضعيت ايشان چقدر ناجور است. ما جايي مهماني رفته بوديم که جانبازان هفتاد درصد حضور داشتند. همان جانبازان هفتاد درصد ميآمدند به ايشان کمک ميکردند و زير بغلش را گرفته و محمد را مينشاندند. يعني شايد وضعيت جسمي ايشان بدتر از بعضي از آنها بود.
اعصاب روان را فقط 5 درصد زده بودند
بنياد گفتند ايشان را پيش پزشک خود بنياد ببريد اگر ايشان تشخيص دادند، درصد بيشتري تعلق ميگيرد. ما هم برديمش پيش همان پزشک؛ او وقتي پرونده همسرم را ديد خيلي تعجب کرد گفت فقط 5 درصد اعصاب و روان خيلي کم است. حتي به پسرم گفت شما 5 درصد اعصاب و روانتون ضعيف تره چطور براي مجروحيت پدرتان 5 درصد نوشتهاند؟ يک کاغذي را پلمپ شده به ما داد و برديم. گفت اعصاب و روان را 25 درصد زده است. و روي حساب بايد هفتاد درصد ميشد و تمام معالجات مخصوص پزشک هم به ايشان تعلق ميگرفت اما ديديدم زدهاند 65 درصد. يعني 5 درصد را نزدند. نميدانم چطور فکر کردند که اينگونه عمل شد.
ما تا سال 80 کارت جانبازي هم نداشتيم. آن موقع هم يک کارت با 50 درصد به ما دادند که با آن ميتوانستيم معالجاتش را در برخي بيمارستانها پيگيري کنيم. وقتي چشمش را از دست داد شد 55 درصد و بعد براي تکميل اعصاب و روان 65 درصد زدند.
براي قطع شدن پايش درصد نزدند
بعد از مشکل پاي ايشان باز هم براي پيگيري درصد دوباره اقدام کرديم اما در همان بنياد آقاي کفاش(رئيس دبيرخانه کميسيون پزشکي) به ما گفت به خاطر قند پاي ايشان را قطع کردهاند. در حاليکه ما مدارکش را هم داريم که پايش شکست و برديم بيمارستان و عمل کرد و پيچ کار گذاشتند و جاي پيچها عفونت کرده بود که مجبور شدند آن را قطع کنند. مدارکش را هم نشان داديم. اما اينها ميگفتند که به خاطر قند است. حتي قند خون ايشان هم به خاطر مشکل جانبازي بالا رفت. براي اينکه تشنج نکند مجبور بوديم قند خونش را بالا نگه داريم.
* تسنيم: از کي تا به حال ديگر بنياد نرفتيد؟
ما ميرويم اما جواب نميدهند. نميدانم شايد فکر ميکنند ما دنبال چيزي هستيم.
* تسنيم: رفتار مسئولان بنياد چونه بوده است؟
مسئولين بنياد طوري رفتار ميکنند که انگار به ما لطف ميکنند
آن اوايل که بنياد جانبازان ميرفتم و براي پيگيري کارهاي همسرم سر ميزدم خيلي اذيت ميشدم. چون برخوردشان خوب نبود. گاهي رفتارشان به گونهاي بود که انگار طلبکار بودند و ميگفتند شما آمدهايد و فلان توقعات را داريد. اصلا راضي نميشدم بروم. آن اوايل که لگنش شکسته بود من اصلا نميدانستم که بنياد ماشين در اختيار کسي ميگذارد چون به بنياد سر نميزدم اطلاع هم نداشتم. اما براي وامي که نياز داشتيم چند بار به تنهايي تهران رفتم و برگشتم. آن هم براي يک وام 500توماني. برخورد بدي داشتند که انگار دارند لطف ميکنند و برخوردشان ما را ناراحت ميکرد.
* تسنيم: مشکلاتتان را با مسئول ديگري در ميان نگذاشتيد؟
نماينده ورامين آقاي نقوي يکبار خانهمان آمدهاند. چند نفر ديگر همينطور خانهمان آمدهاند و خودشان هم موافقند که درصد جانبازي که به ايشان تعلق گرفته کم است. خودشان به آقاي زريبافان نامه داده بودند، اما خبري نشد. ما هم براي پيگيري نامه ايشان ميرفتيم بنياد جانبازان ورامين ولي خبري نميشد. خود آقاي زريبافان را تا به حال نديدهام.

* تسنيم: بيشترين مشکلات ايشان که نياز به کمک و پيگيري دارد الان چيست؟
همين مشکلات درماني؛ ايشان يک روز درميان بايد بروند دياليز؛ کاش اين مسئولين يکبار خودشان را جاي ايشان ميگذاشتند و کمي مشکلات ايشان را درک ميکردند. ايشان حتي به تنهايي دستشويي هم نميتواند برود. هزينه داروهاي ايراني را هم بنياد ديگر بعد از مدتي قبول نکرد و گفت از سپاه بگيريد. سپاه هم دفترچه جانباز داده و با آن داروهاي ايراني را ميتوانيم بگيريم اما خارجيها را خودمان ميپردازيم. هزينههاي آزمايشگاه را هم نميپردازند.
همسرم ميگويد شايد ما تاريخ مصرفمان گذشته است و خودمان خبر نداريم
الان اين پاي سالمشان لمس است. دکترهايي که از بنياد وضعيت ايشان را ديدهاند ميگويند اين بايد فيزيوتراپي شود ولي کسي پيگيري نميکند. يا ميگويند چشمشان بايد عمل شود براي پروتز اما اقدامي نميکنند. کم خوني شديد دارد. چند وقت يکبار وقتي ميرويم دياليز به او کيسه خون ميزنند. يکبار کامي که برايش گذاشتهاند شکست. مجبور شديم دوباره کام موقت برايش تهيه کنيم. خودش يکبار اينقدر ناراحت بود که ميگفت شايد ما تاريخ مصرفمان گذشته است و خودمان خبر نداريم.
* تسنيم: از کي ديگر نتوانستند راه بروند؟
از سال 80 ايشان همينطور روي تخت افتاده است. يعني بعد از مجروحيت لگنش تقريبا ديگر خيلي کارايي هايش را از دست داد و روز به روز هم بدتر شده است.

* تسنيم: هنوز هم مشکلات اعصاب و روانشان بروز ميکند؟
بله، الان هم به جهت مشکلات جسماني و روحياش عصباني ميشود اما ديگر نفس آنکه داد بزند را ندارد و راه هم که نميتواند برود. وقتي عصبي ميشود خودش را زخمي ميکند. گاهي وقتا ميآيم توي اتاق و ميبينم که صورتش غرق خون است. ميفهمم که اعصابش به هم ريخته و با دست صورتش را کنده است. بايد بيايم آن موقع و صورتش را پانسمان و ضدعفوني کنم. ولي خودش اصلا متوجه نميشود. گاهي اوقات وقتي خونهاي صورتش را تميز ميکنم هنوز چند دقيقه نگذشته ميآيم و ميبينم که باز هم صورتش را با ناخن کنده است و دوباره غرق خون شده.
دکترش ميگويد ترکشهاي ريزي که توي سرش مانده وقتي تکان ميخورد و فعال ميشود او به هم ميريزد و گاهي همين باعث حواس پرتياش هم ميشود. تيکهاي عصبي هم داشت که به خاطر همين ترکش ها بود و وقتي راه ميرفت گاهي بي مقدمه زمين ميخورد و به همين دليل چندين بار سرش شکسته است. تشنجهايش هم به همين خاطر است. مشکلات مشابه ايشان را ميگويند بعد از مدتي مصرف داروي تشنج قابل درمان است اما ايشان به خاطر اينکه هنوز در سرشان ترکش دارند تشنجشان خوب نشده. الان که روي تخت هستند هم گاهي دچار تشنج ميشود. ميآيم و ميبينم که از تخت روي زمين افتاده است و تشنج کرده و سرش به اطراف خورده است. الان که وضعيت اين تشنجها بهتر شده در سال حدود 10 باري دچار تشنج ميشود.
خيلي از رسيدگيهاي درمانياش را بنياد جانبازان ميگويد فقط به جانبازان 70 درصد تعلق ميگيرد و انگار اين 5 درصد را به همين دليل به ايشان ندادهاند که اين خدمات بهشان تعلق نگيرد.
* تسنيم: تا به حال خواستهايد مشکلاتتان را در قالب نامه به رهبري يا رياست جمهوري بگوييد؟
نه؛ رويم نميشود که بخواهم اين مشکلات را به رهبر انقلاب بگويم. فکر نميکنم اصلا جايز باشد.
مرضيه اصفهاني از مشکلات مختلف همسرش گفت اما خم به ابرو نياورد. او ديگر استقامت را خوب آموخته؛ حتي ذکر بي مهري مسئولان هم نتوانست باعث شود ضعف نشان دهد. اما وقتي اسم آقا به ميان آمد بغض کرد و اشکهايش جاري شد. کلمه به کلمه اين جملات را با اشک و لبخند و درد ادامه ميداد.

* تسنيم: ديدار آقا هم رفتهايد؟
دوست دارم يک ملاقات با رهبر انقلاب داشته باشيم
من خودم در ديدارهاي عمومي رفتهام اما با شوهرم نرفتهايم. حدود يکماه پيش از صدا و سيما آمدند خانهمان به گمانم برنامه پابوس بود از من پرسيدند که چه خواستهاي داري؟ من اصلا از اين مشکلاتي که برايتان گفتم آنجا نگفتم. گفتم که دوست دارم يک ملاقات با رهبر انقلاب داشته باشيم. منتها اصلا پخش هم نکردند.
مخصوصا دوست دارم همسرم برود ديدار. چون خودش خيلي زياد دوست دارد. تا به حال بارها گفته است که مرا ببريد ولي چون ديدارهاي عمومي شلوغ است نميشود کسي با مشکلات جسماني ايشان را برد. اخبار مربوط به رهبري و سخنانشان را مرتب از تلويزيون پيگيري ميکند. الان فقط با ويلچر ميشود ايشان را بيرون برد.
* تسنيم: چگونه با آقاي جعفري منش آشنا شديد و ازدواج کرديد؟
برادر من با ايشان دوست بود که الان شهيد شده است. همان موقع هم مجروح بودند. اما مشکلاتشان شدت نداشت. برادرم وقتي که ايشان را معرفي کرد و از خصوصياتش گفت ما هم قبول کرديم. سال 64 ازدواج کرديم.

جانباز محمد جعفري منش در دوران جواني و پيش از مجروحيت
بعد از آنکه ازدواج کرديم هر بار برادرم از جبهه ميآمد. با خنده ميگفت من هميشه وقتي ميآيم دقت ميکنم ببينم بوي جنازه نميآيد. و همش ميگويم اين در عصبانيتهايش يک بلايي سرت ميآورد. چون موجي بود، برادرم هميشه ميگفت مراقب خودت باش بلايي سرت نياورد. برادرم حميد اصفهاني سال 65 در عمليات کربلاي 5 شهيد شد.
* تسنيم: از فرزندانتان بگوييد
سه فرزند داريم متولد 66 و 68 و 75؛ دختر بزرگم ازدواج کرده و پسرم نامزد دارد. دختر کوچکم هم هنوز درس ميخواند.
* تسنيم: چند ساله بوديد که ازدواج کرديد؟
20ساله
* تسنيم: در اين 28 سالي که با ايشان به عنوان يک جانباز زندگي کرديد، راضي بوديد؟
بله راضي بودهام.
* تسنيم: سخت نبود؟
در برابر همسرم خجالت ميکشم
وقتي که ميبينم که چطور از خودش ايثار نشان ميدهد، در برابر ايشان اصلا خجالت ميکشم؛ يعني واقعا زجر ميکشم.
قبلا اين نگهداري برايم خيلي مشکل بود ولي الان ديگر برايم مشکل نيست فقط ميبينم که بيشتر ناراحتي ايشان اذيتم ميکند. خسته شدنش را به زبان نميآورد. شايد اگر ميگفت و شکايت ميکرد بهتر بود.

* تسنيم: شما چي؟ تا به حال ناراحتي و خستگيهايتان را به زبان اوردهايد؟
نه به زبان نميآورم اما خودم ديگر از درون به هم ريختهام.
* تسنيم: بچهها چطور؟
دختر کوچکم خيلي برايش سخت است. بعضي وقت ها که پدرش درد دارد يا مشکلات ديگر دارد خب روي بچهها هم اثر ميگذارد. دختر بزرگم وقتي درسش تمام شد رفت حوزه عمليه و دو سالي که از درسش گذشت، ازدواج کرد و ديگر ادامه نداد.
پسرم به خاطر شرايط پدرش درس را نيمه کاره رها کرد
پسرم هم همينطور طلبه شد. او در حوزه قم درس ميخواند. وقتي پدرش پايش را از دست داد مجبور شد که از قم به ورامين بيايد. يک مدتي به صورت مهمان در ورامين درس خواند اما مشکلات پدرش خيلي زياد بود و نميشد که درس بخواند. بخصوص که همسرم وضعيتي پيدا کرده بود که هنوز من نسبت به نگهداري ايشان در آن دوره آشنايي نداشتم و بلد نبودم. حالا ياد گرفتهام با شرايط جديد چطور کار کنم. گاهي پسرم سر کلاس بود و من دائم با او تماس ميگرفتم که از پس فلان کار بر نميآيم و بيا کمک کن. به همين دليل يکسال هم مرخصي گرفت و بعد درس را نيمه کاره رها کرد.
* تسنيم: با خانواده جانبازان ديگر در ارتباطيد؟
نه، اصلا نميتوانيم با کسي زياد رفت و آمد داشته باشيم. جانبازان ديگر که از دوستان قديمي ايشان هستند ميآيند خانهمان و سر ميزنند. گاهي چند نفري ايشان را توي ويلچر ميگذارند و بيرون ميبرند ميگويند که هوايي عوض کند.
منبع:تسنيم